الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

الینا فرشته کوچولو

نفسم تویی

مشخصات الینا موقع تولد: وزن:3کیلو و 80 گرم(80 گرمش خیلی مهمه خیلی!) قد: 49 (قد و بالای تو رعنا رو بنازم) دور سر:33.5 (دورت بگردم مامان) دور سینه:31( درد و بلات تو جونم نفسم) تاریخ تولد:90/9/10 (با ارزش ترین هدیه تولد باباش) ساعت تولد:7.35 صبح (دخترم از حالا سحر خیزه!!)   تو این مدت کمی که وارد زندگیم شدی تمام هستیم ، نفسم ، عشقم ، وجودم ،لحظه لحظه زندگیم توی یه کلمه خلاصه شده : الینا  وقتی آروم تو بغلم خوابیدی ، محو تماشات میشم و از نگاه کردن به صورت ماهت سیر نمیشم ، چه معصومانه تو آغوشم به خواب میری . بغلت میکنم  بوت میکنم عطر تنت بهترین عطر دنیاست  گونه هام را روی گونه های سرخ و پوست لطیفت میکشم  ...
28 آذر 1390

ما یعنی دو نفر و نصفی برگشتیم!

سلام به همگی دوستهای مهربون جمعه 25 آذر ساعت 9.45 شب من و الینا و باباش به خونمون برگشتیم البته من تصمیم داشتم که حالا حالا اااااااا ها مهمون خونه مامانم باشم اما یه اتفاقی افتاد که مجبور بشم شبونه کوچ کنم بر گردم به خونمون! و اومدنم خیلی یههههویی شد که البته آقا نوید جانمان در این برگشتن یهوووی اصلا اصلا هم تقصیر کار نبودن!حیف که ازم قول گرفته چیزی از علت برگشتنم اینجا ننویسم و حتی به بابا و مامانش نگم که برگشتیم و گرنه ...... بگذریم !  یه جورایی ته دلم میترسه  و نمیدونم به تنهایی از پس کارهای الینا بر میام یا نه ؟ مامانم که تا لحظه آخر میگفت نرو اذیت میشی اما خوب چاره ندارم بالاخره که باید برگردم خونه میدونم دلش خیلی واسه ا...
26 آذر 1390

شب و روز که برام نذاشتی دختر جون!

الینا جون  دختر مامان دردونه مامان خوبی عزیزم ؟جات راحته مامانی؟ مطمئنم که خوبی و  اما جات را میدونم که خیلی تنگه نه عزیزم؟ اینو میشه از تکونای نصف شبت فهمید  کم خوابیهایی که از اول بارداریم داشتم کم بود این نصفه شب بیدار شدنا و تا صبح عین یه روح سر گردان تو خونه چرخیدن هم بهش اضافه شد ! عزیزم دخترم آخه تو چرا ورجه وورجه کردنات رو میذاری ساعت 3 نصف شب انجام میدی و با حرکات موزون خودت من را نصفه شب از خواب بیدار میکنی تا خود صبح ادامه میدی؟ اول با سکسکه اعلام وجود میکنی بعد یه تق تق آروم بعد دستات رو میکشی بعدشم باسن مبارکت رو تو شکمم گرد میکنی و یه دور 180 درجه تو شکمم میچرخونیش ازین وری و از اونوری  و بعد چند ت...
7 آذر 1390

هفته 38

از دیروز 38 هفته است که با همیم چیز دیگه ای تا اومدنت نمونده گلم  شاید الان وقت این حرفها نیست اما نمیدونی چقدر دوست دارم زودتر بزرگ بشی و  بشی همدم مامان! بتونم راحت باهات درد دل کنم از حرفهای دلم بگم و........... بی خیال الان اصلا وقت این حرفها نیست!   احتمالا تاریخ زایمانم تغییر کنه و از 10 آذر بشه 12 آذر . نمیدونم میتونم این دور روز را به روزهای انتظارم اضافه کنم یا نه؟ یه دلیلش تغییر فامیل نوید که هنوز شناسنامه جدیدش نرسیده و باید صبر کنیم تا شناسنامه بابای الینا با فامیل جدیدش برسه  دلیل دوم اینکه مامانم شب 7 محرم هرسال که میشه 11 آذز نذری داره و  روضه خونی و ... من چون بعد از زایمانم میرم اونجا بخاطر...
3 آذر 1390

هفته 37 و سیسمونی الینا جون

الینا جون عزیزم دیگه وارد هفته 37 شدیم . مدت کمی تا اومدنت باقیمونده  فقط 12 روز دیگه!  اینروزا همه بی صبرانه منتظر اومدنت هستند و روزی نیست که بابانویدت بهم نگه : من دیگه خسته شدم دخترم را میخوام! و اما من، اینروزها حال عجیبی دارم از یه طرف هم خوشحالم که انتظارم داره به پایان نزدیک میشه و از طرفی میترسم البته یه ترس شیرین ......... وای همین الان که دارم به روز زایمانم فکر میکنم نفسم به شماره می افته. از همه دوستهای خوبی که توی این مدت همراهم بودند و با مهربونی هاشون من را شرمنده میکردن میخوام که من را از دعاهای قشنگشون محروم نکنند و واسه من و الینا و همه مامانهای دیگه و نی نی هاشون دعا کنند که زایمان خوبی داشته باشیم و نی نی...
28 آبان 1390

من با پا و تو با سر وارد ماه 9 میشویم!

از دیروز با جفت پام وارد ماه 9 شدم!      (ببخشید اگه با خوندن این پست چشای قشنگتون درد میگیرن!) دیروز نوبت دکتر داشتم و اینبار 4 ساعت و نیم تو مطب معطل شدم دیگه داشتم کلافه میشدم توی مدتی که منتظر بودم با یه مامان نی نی که اتفاقا اونم نی نی اش دخمل بود و مهرنوش کوشمولوی اوم دقیقا دو روز از الینا جون من کوچولوتر بود، آشنا شدم و سر صحبت مون حسابی گل انداخته بود . دوساعتی کنار هم نشسته بودیم و در مورد بارداریمون با هم حرف میزدم اون میگفت که از هفته 32 دردهای زودرس زایمان داشته و یه بار به بیمارستان رفته بود و 6 تا آمپول بتامتازون زده بود تا جلوی زایمان زود رس را بگیره   وقتی علت دردهاش را پرسیدم گفت که شکمش حسابی سفت...
22 آبان 1390

ببین خانوم کوچولو!

امروز دوباره نه سه باره ! رفتم و آزمایش دیابت دادم منکه همیشه وقتی آزمایش خون میدم با دیدن خونی که ازم میره تا چند روز حالم بد میشه و ضعف میکنم تو بارداریم به غیر از آزمایشهای معمول بارداری واسه تست قند خونم هر دو هفته یکبار و بار اول 2 بار بار دوم 4 بار و اینبار 3 بار خون دادم  این بدترین خاطره ای که ممکن از بارداریم داشته باشم . دومین آزمایشی که دادم تست GTT بود و 4 بار به فواصل یک ساعت به یکساعت باید خون میدادم بعد از خوردن محلول گلوکز بر عکس دفعه اول حالم خیلی بد شد و شکم درد بدی گرفتم و بعد از اون هم حالت تهوع به خانمی که مسئول آزمایشگاه بود گفتم و اونم گفت این حالت تهوع بخاطر محلول خیلی شیرینی که ناشتا خوردی  سعی کن جل...
23 مهر 1390

یک سال پیش در چنین شبی .....

برای نویدم : یکسال قبل در چنین شبی چشمهای من تا صبح به چشمهای تو فکر میکرد و چشمهای تو تا صبح خواب را از چشمانم ربوده بودند.   یکسال قبل در روزی مثل فردا دستهای من در پناه دستان گرم و مردونه تو قرار گرفتند و خانه دلم تا ابد مهمان دل مهربونت شد .   از یکسال قبل تا کنون وجود تو با ارزش ترین دارایی من است و شانه های مهربونت امن ترین جای دنیا برای من یکسال است که زیباترین لحظه های من در کنار تو و   آرامشم  در آسمان چشمهای توست نوید جان اولین سالگرد پیوند عشقمان مبارک   و به اندازه تمام خوبی های دنیا دوستت دارم .       ...
31 شهريور 1390
1